🌼قصه های کوچه شاه پریون🌼

ساخت وبلاگ

امکانات وب

یادم نمیاد جایی دیده باشم هیچ گلفروشی، گل یخ داشته باشه. الّا دکه ی آقا الیاس که از آخرای پاییز، چندتا شاخه گل یخ توی یه گلدون دم در گلفروشی کوچیکش میگذاشت. میگفت فروشی نیست من محض عطرش میارم یه یاد مادرم که یه بوته اش رو گوشه باغچه خونه کاشته بود. مادرم دیگه نیست ولی یادگارش هنوز بوی دستای مهربونش رو داره. یه روز صبح زود که آقا الیاس تازه دکه گلفروشی رو باز کرده بود و داشت سایبون چتری رو بالای سر گلهاش عَلَم میکرد، دیدم باز گل یخ آورده، دل رو زدم به دریا و گفتم آقا الیاس میدونم اینا فروشی نیستن، ولی منم مثل شما و مادرتون عاشق این گلهام. خیلی دلم میخواد یه درختچه ازش داشته باشم. برقی توی چشماش نشست و گفت ای به چشم خانم، خودم براتون قلمه میزم. چی بهتر از این گل. به قول مادرم کاش آدم بتونه مثل درخت گل یخ وقتی همه از سردی روزگار ساکت و بی جنب و جوشن، شور زندگی داشته باشه. گفتم چه تعبیر قشنگی، تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم که این درخت وقتی شکوفه میده که درختهای دیگه توی خواب زمستونی به سر می برن. با اون رنگ زرد زیبا و عطر قوی که منتشر میکنه، میتونه یه منبع حیات واسه زمستون های حیاط باشه. آقا الیاس چندتا شاخه داد دستم و گفت هر وقت دوست داشتین بیاین ببرین تعارف نکنید، علاقه و احساس تون شهادت میده که شما هم ازش خاطره دارین که اینقدر خاطرش رو میخواین. گلها رو ازش گرفتم، نفس عمیقی کشیدم و عطر غلیظ گلها تا شیارهای مغزم کشیده شد و یاد سالهای قبل رو از ذهنم بیرون کشید: روی صندلی حیاط دانشگاه مشغول مرور درسهام بودم و منتظر شروع کلاس. یک ساعت دیگه تا کلاس بعدی مونده بود، یهو متوجه شدم کتابم نیست، باعجله رفتم طرف کلاس قبلیم، حتما اونجا، جا گذاشته بودمش. وقتی برگشتم، روی کلاسورم یه شاخ 🌼قصه های کوچه شاه پریون🌼...ادامه مطلب
ما را در سایت 🌼قصه های کوچه شاه پریون🌼 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : koocheshahpariyoon بازدید : 45 تاريخ : سه شنبه 20 دی 1401 ساعت: 19:44

پاشو پاشو دختر گل، پاک کن چشمات رو که با اون ریمل و خط چشمی که رود سیاه جاری کرده روی صورتت،بیشتر از اینکه از گریه ات دلم بسوزه،دارم از قیافه ات وحشت می کنم.حیف اون چشمای قشنگته.حالا تو بشین اشک بریز، مطمئن باش پسره ککش هم نمی گزه، تلما خانوم. یه روز می رسه که به همه این گریه هات می خندی.این صدای دوست صمیمی مامان و محرم رازم بود که خاله صداش می کردم.گفتم چی میگی خاله،من دیگه هیچوقت اون تلما سابق نمی شم.خاله گفت زوده، ولی بالاخره به این حرف من می رسی.وقتی بعد از این مدت،نتیجه دلخواهی از رابطه تون نگرفتی یا سنگی افتاده جلو پاتون، مطمئن باش خدا و کائنات دارن بهت نشونه میدن، باید پیام ها رو بگیری تا به پشیمونی نرسی.گفتم خاله شما که اینقدر خوشبختید و با عشق ازدواج کردید، متوجه حال من نمی شید.گفت وایسا تلما خانم، پیاده شو با هم بریم.تو چه میدونی چیا بر من گذشته.برو سر و رویی صفا بده، شربتت رو هم بخور تا برات بگم.مشتاق شنیدن زندگی خاله بودم، سراپا گوش نشستم جلو خاله که شروع به تعریف کرد:روزی که با نامزدم قرار گذاشتیم بریم آزمایشگاه ، به ظاهر هیچ مشکلی نداشتیم، کنار پیشخوان پذیرش یهو گفت یه وقت دیگه میایم.خیلی تعجب کردم. گفتم چرا؟ گفت من پشیمون شدم، ته دلم خالی شد، اشک توی چشمام سنگینی میکرد،سعی میکردم نگهش دارم که سرریز نشه. اخه مگه چی شده بود،اون بود که اینقدر اصرار به این ازدواج داشت، نه هنوز کار داشت نه سربازی رفته بود، خانواده ی من مخالف بودن،اما اینقدر زبون ریخت و حرفای قشنگ زد تا راضی مون کرد. کلافه بودم، نمیدونستم چی شده،چی میتونستم به فامیل و دوست و آشنا بگم. دستام یخ کرد،عرق سرد روی پیشونیم نشست،حس میکردم پاهام طاقت وزنم رو نداره.متصدی آزمایشگاه پرسید حالت خوبه چرا اینقدر 🌼قصه های کوچه شاه پریون🌼...ادامه مطلب
ما را در سایت 🌼قصه های کوچه شاه پریون🌼 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : koocheshahpariyoon بازدید : 51 تاريخ : سه شنبه 20 دی 1401 ساعت: 19:44

امید به زندگی صورتش به روبالشی نمدار زیر سرش کشیده شد. همینطور که چشماش بسته بود دست کشید روی بالش، خیس خیس بود. وسط پاییز، اونهمه عرق کردن عجیب بود. با خودش فکر کرد شاید مریض شده و دیشب تب کرده. چرخید روی دست چپ، چقدر بدنش خسته و دردناک بود. هنوز پلکهاش روی هم بود که یادش اومد خواب وحشتناکی دیده، حال بدش هم واسه همون بود. یادآوریش هم لرزه به تنش انداخت. خواب دیده بود که با مرگ دست و پنجه نرم میکنه، خیلی تقلا کرده بود اما... چشماشو باز کرد. زود پرده رو کنار زد تا نور، اتاق رو زنده کنه. روزهای گذشته رو با بدخلقی و بی حوصلگی و غم گذرونده بود. حس کرده بود نشونه های همون بیماری که عمه ی جوانش رو از پا در آورده بود رو در بدن خودش داره. هرچند آزمایش ها احتمال بیماریش رو خیلی پایین نشون داد، ولی شک اولیه، یأس و ترسی توی دلش انداخته بود که باعث میشد از روزهایی که زندگی بهش هدیه می داد، لذت نبره و افکار منفی، انرژیش رو تحلیل ببره. اما این کابوس، باعثِ یه تحولی درونی شد. تصمیم گرفت دیگه از اون پیله غم انگیز و تاریک بیرون بیاد و پروانگی رو تجربه کنه. با خودش گفت من میخوام زنده بمونم و زندگی کنم. عمه شکیبا توی خواب بهش گفته بود، تو باید بمونی و ببینی دنیا رو، همه روزهای نیومده رو جای من هم زندگی کنی. فرصت های روزگار رو از دست نده. پنجره رو باز کرد، هوای خنک پاییز هل خورد توی اتاق و ته مونده خواب و خمودی رو از تنش بیرون کرد. دست و روش رو شست، موهای بلند و تابدارش رو برس کشید. رژ صورتی کم رنگش رو روی لبهاش کشید. ملافه و روبالشی رو عوض کرد، تخت و میز آرایش رو مرتب کرد یه لباس خوب پوشید و رفت طبقه پایین به سمت آشپزخونه، صدای بی تابی تخم مرغ توی تابه و عطر چای بهار نارنج، خبر از شروع فعالیت 🌼قصه های کوچه شاه پریون🌼...ادامه مطلب
ما را در سایت 🌼قصه های کوچه شاه پریون🌼 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : koocheshahpariyoon بازدید : 50 تاريخ : سه شنبه 20 دی 1401 ساعت: 19:44